محل تبلیغات شما



بعد از کل کل زدن اوبیتو با فروشنده و تخفیف 10 دلاری، اوبیتو و مادارا با ریننگان جابجا شدن و دم خونه که چه عرض کنم، قصر هاشیراما ظاهر شدن.

اوبیتو (با حیرت): وای! خونه نیست که، کاخ سفیده!

مادارا: دقت کن اوبیتو، رنگش کرمیه.

اوبیتو (چشماشو میچرخونه): حالا هرچی.

مادارا (در حالی که داره از دروازه رد میشه): ببین اوبیتو، چندتا نکته هست که باید بهت بگم. اول اینکه با توبیراما اصلا حرف نزن، از اوچیها بدش میاد. دوم اینکه زیاد دور و بر هاشیراما نگرد، یهو دیدی مغزتو شست و شو داد از اکاتسوکی اومدی بیرون. سوم اینکه نزدیک ناروتو هم نشو، جنگی چیزی وسط تولد درمیگیره. چهارم اینکه زیاد با کاکاشی گرم نگیر که بهش عادت کنی. پنجم اینکه از بغل دست من جم نمیخوری.

اوبیتو (با تعجب): مطمئنی اومدیم تولد؟ اشتباهی زندانی جایی نیومده باشم.

مادارا: حرف نباشه.

زنگ در رو میزنه و هنوز دستشو برنداشته در باز میشه و.

هاشیراما (با خوشحالی): مادارا! دوست خوبم! ممنون از اینکه اومدی! دلم برات تنگ شده بود! (و مادارا رو جلوی یه ایل ادم بغل میکنه)

اوبیتو که میخواد نزنه زیر خنده صورتش به گوجه فرنگی تغییر شکل داده، بقیه مهمونا هم از جمله ناروتو که دهنشون به اندازه اندرمن باز مونده، توبیراما که پخش شده رو زمین داره فرشو گاز میزنه!

مادارا (در گوشی به هاشیراما که هنوز بغلش کرده): کل ابهت هشتاد سالم رو به فنا دادی.

هاشیراما (بالاخره ولش میکنه): عیب نداره. دوباره بسازش.

اوبیتو انقدر خودشو نگه داشته نخنده که چاکرا داره از تمام منافذ بدنش (از جمله گوش و دماغ و دهن و.) بیرون میزنه.

هاشیراما (دست مادارا رو میگیره و میبره داخل): بیا تو!

اوبیتو هم میره داخل ولی از اینکه هیچ توجهی بهش نشده ناراحته تا اینکه.

مادارا (روبه هاشیراما): این (اشاره به اوبیتو) اوبیتوئه. من سال ها بزرگش کردم و تبدیلش کردم به برترین اوچیها البته بعد از خودم.

توبیراما: بله خودمون میدونیم. یکی از عوامل اصلی جنگ جهانی چهارم ایشون هستن.

هاشیراما: خفه شو توبیراما! (رو میکنه به اوبیتو) خوشوقتم.

اوبیتو: منم همینطور.

اوبیتو میخواد بره کنار مادارا بشینه که یهو از فاصله دور یک موجود قدبلند با موهای خاکستری سیخ سیخی و ماسک رو تشخیص میده. جمله مادارا میاد تو ذهنش: زیاد با کاکاشی گرم نگیر.

اوبیتو یه نگاه به مادارا میکنه که هاشیراما گرفتتش و نمیزاره ت بخوره. مادارا هم داره ب نگاهش میگه: اوبیتو! کمک!

اوبیتو هم با بدون صدا و با ت دادن دهنش بهش میگه: حالشو ببر بابابزرگ!

و میره پیش همون موجودی که از فاصله دور تشخیص داده بود.

اوبیتو: هوی! کاکاشی!

کاکاشی برمیگرده که یهو کاتانا از ناکجا اباد پیدا میشه.

کاتانا: با کاکاشی من چیکار داری؟ اگه واسه دعوا اومدی باید بگم که من شمشیرمو اوردم.

اوبیتو: نگران نباش. واسه دعوا نیو. صبر کن ببینم، تو الان گفتی کاکاشی من»؟

کاتانا (سرخ میشه): من شما دوتا رو تنها میزارم تا با هم حرف بزنید.

بعد یه چشم غره به اوبیتو میره و دور میشه.

اوبیتو: واقعا از چیه تو خوشش میاد؟

کاکاشی: نمیدونم. چرا از خودش نمیپرسی؟

اوبیتو: نه ممنون. من هنوز جوونم. ارزو دارم.

کاکاشی: چی شد که اومدی اینجا؟

اوبیتو: اون گودزیلا (به مادارا اشاره میکنه) منو اورد. حدس میزدم تو هم بیای. باهات کار داشتم.

کاکاشی: چه کار.

کاتانا (داد میزنه): بچه ها بیاین! هاشیراما ساما میخواد کادوها رو باز کنه. کاکاشی! اوبیتو! زود باشین.

همه مثل دسته کفتارها به سمت هاشیراما هجوم میبرن.

کاتانا هم درحالی که داره به بدترین شکل ممکن به اوبیتو چشم غره میره پیش کاکاشی وایمیسه.

هاشیراما: خب بالاخره رسیدیم به بخش کادوها! اولین کادو از طرف توبیراما!

همه دست میزنن. هاشیراما کاغذ کادو رو پاره میکنه و.

هاشیراما (توبیراما رو بغل میکنه): وااااای مرسی داداشی جونم!

قیافه توبیراما 

قیافه مادارا 

هاشیراما (رو به بقیه): توبیراما به من مجموعه کامل کتاب های هری پاتر رو داده!

همه دست و جیغ و هورا!

هاشیراما: خب، کادوی بعدی از طرف.

ادامه دارد.


بالاخره مادارا بعد از سال ها تونست موهاشو خشک کنه و باز هم سال ها طول کشید تا گره هاشو باز کنه، درحالی که اوبیتو لباس پوشیده و کاملا اماده جلوی در مخفیگاه اکاتسوکی منتظر بود و داشت زیرلبی به مادارا فحش میداد.

مادارا (رو به اعضای اکاتسوکی): ان مسئولیت این چلمن ها با توئه. و لطفا یکی به کیسامه بگه انقد تو حموم نمونه. نصف اب کشور رو تنهایی تموم کرد. به نظر من باید بره تو دریاچه حموم کنه.

اوبیتو (از دم در داد میزنه): مادارا! انقد وراجی نکن! یه تی به خودت بده. هنوز کادو هم نخریدیم.

مادارا: باشه اومدم. (زیرلبی) از ساسوری هم بیشتر غر میزنه.

از اونجایی که اوبیتو و مادارا حوصله راه رفتن نداشتن، با ریننگان اوبیتو جابجا شدن و رفتن دم یه مغازه عتیقه فروشی.

مادارا: چرا اینجا اومدیم؟

اوبیتو: یه چیز خوب سراغ دارم که میتونیم به هاشیراما کادو بدیم.

مادارا و اوبیتو میرن تو یه عتیقه فروشی بزرگ و اونجا پر از چیزهای قدیمیه. قدیمی ترین چیز اونجا هم به احتمال زیاد خود فروشنده بود که از بس پیر و چروک بود، شبیه کشمش شده بود!

فروشنده (با صدایی که به سختی شنیده میشد): میتونم کمکتون کنم؟

اوبیتو: ما دنبال اون مجسمه باارزش چوبی میگردیم.

فروشنده: دنبال من بیاین.

فروشنده از روی صندلیش بلند میشه و میره پشت مغازه. یه در پشت مغازه هست که با صد تا قفل و زنجیر بسته شده و یه جوری به نظر میرسه که انگار با راسنگانم باز نمیشه. فروشنده میره و در رو یکم هل میده و در باز میشه. لازم به ذکره که در از لولا در اومده بود. پشت در یه اتاق کوچیک تار عنکبوت گرفته بود که فروشنده رفت پشت در و یه جعبه قدیمی رو برداشت و اورد بیرون. جعبه رو میزاره رو پیشخوان و درش رو باز میکنه.

مادارا: وای! این.

توی جعبه یه مجسمه چوبی از کاگویاست که یه لبخند ژد زده و اصلا به نظر شیطانی نمیرسه.

فروشنده (با یه صدای مرموز): من بهتون نصیحت میکنم که اینو نخرید.

مادارا: چرا؟

فروشنده (با یه صدای مرموزتر): چون این مجسمه برای صاحبش بدشانسی میاره.

اوبیتو (با یه لبخند بسیار موذیانه): دقیقا واسه همین میخوایمش. حالا قیمتش چقدره؟

فروشنده: صد دلار.

مادارا: صد دلارررررررررر؟ تازه بدشانسیم میاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فروشنده: اره ولی قدیمی و باارزشه.

مادارا (رو به اوبیتو): امکان نداره که من واسه هاشیراما صد دلار خرج کنم.

اوبیتو (بازم یه لبخند موذیانه): نگران نباش. (یه کیف پول از تو جیبش درمیاره)

مادارا: هوی! مگه تو پولاتو جمع نمیکردی تا واسه تولد من کادو بخری؟؟؟

اوبیتو: خیالت تخت، این کیف پول کاکوزوئه. قبل از اینکه بیایم یدمش. انقد واسه خودش پول جمع کرده که صد دلار واسش به حساب نمیاد.

مادارا (با خنده): ولی اگه بفهمه میکشدت.

اوبیتو (در حالی که پولو میده فروشنده): شاید زورش به توبی برسه، ولی زورش به اوبیتو نمیرسه.

مادارا: بعضی وقتا از منم مارمولک تری.

اوبیتو (با خنده): لطف داری.

ادامه دارد.


زتسو: نه واسه اینکه.

مادارا (با داد): اوبیتووووووووووو! من تو رو میکشممممممممممم! شمشیر منو دوباره کدوم گوری گذاشتی که هرچی میگردم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اوبیتو (درحالی که داره میره تو اتاقش): من به شمشیر تو دست نزدم.

مادارا (هنوزم با داد): اره جون عمت! کی غیر از تو میتونه شمشیر رو برداشته باشه؟

اوبیتو: گفتم که، من نبودم. من از تو نمیترسم که بخوام بهت دروغ بگم.

مادارا (میره تو حموم): بعد که از حموم در اومدم اتاق همتونو میگردم. هر کسی هم که پاش رو از مخفیگاه اکاتسوکی بزاره بیرون تیکه تیکش میکنم. (در حمومو با صدای بلند میبنده)

ایتاچی: دوباره اعصابش خط خطی شد.

ساسوکه: حالا باید عزا بگیریم که چطوری ارومش کنیم.

یک ساعت و چهل و پنج دقیقه بعد

مادارا از حموم میاد بیرون و با قیافه عصبانی کیسامه روبرو میشه.

مادارا: چته؟

کیسامه: مادارا ساما شما تنها کسی نیستین که میخواد حموم بره. الان دو نفر این همه وقت منتظر بودن جنابعالی بیاین بیرون.

مادارا: من که فقط تو رو میبینم.

کیسامه (به سامه هادا اشاره میکنه): اونم هست.

مادارا: اسکل! تو سامه هادا هم ادم حساب میکنی؟

معمولا اگه کسی این حرفو به کیسامه میزد تبدیل به گوشت چرخ کرده میشد ولی از اونجایی که جناب مادارا این حرفو زد، کیسامه فقط با عصبانیت نفسشو داد بیرون و با سامه هادا رفت تو حموم.

کیسامه (جییییییییغ): مادارا ساماااااااااااااااااااا! چرا موهای بلندتونو از روی صابون برنمیدارین؟

مادارا: چون دلم نمیخواد. (رو به بقیه اعضای اکاتسوکی) اوبیتو کجاست؟

اوبیتو (از تو اتاقش میاد بیرون): من اینجام.

مادارا: زود باش اماده شو. میخوایم بریم تولد.

همه اعضای اکاتسوکی (به جز کیسامه که تو حموم داره با صدای شلغمیش اواز میخونه) به مادارا زل زدن با دهن هایی به اندازه 50 سانتی متر باز.

اوبیتو: چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تولد؟ تولد کی؟

مادارا: دوست، دشمن و البته رقیب همیشگیم.

همه یه لحظه هنگ میکنن تا اینکه اوبیتو ری استارت میشه.

اوبیتو: وایسا ببینم. منظورت هاشیرامائه؟

مادارا (چشماشو میچرخونه): پ ن پ منظورم اکاماروئه! (از کجا اکامارو رو میشناسه من نمیدونم!)

دوباره اعضای اکاتسوکی هنگ میکنن.

مادارا (با بی حوصلگی): درسته که الان دشمنیم ولی یه زمانی دوست بودیم. تازه میخوام یکم توبیراما رو عصبانی کنم. قیافش خیلی باحاله وقتی عصبانی میشه چون میدونه زورش به من نمیرسه. اوبیتو هم به عنوان دستیار و جانشینم میبرم.

اوبیتو (از هنگی درمیاد و با یه لحن بچگونه حرف میزنه): نههههههههه! نوموخام! من میخوام به عنوان نوه یکی یدونت بیام! باشه بابابزرگ؟ (الان توبی نیستا، اوبیتوئه )

همه یه جوری به اوبیتو نگاه میکنن که انگار گفته من میخوام با ساکورا ازدواج کنم!

اوبیتو (دوباره جدی میشه): خب چیه؟ این گودزیلا (به مادارا اشاره میکنه) یه عمر منو بزرگ کرد و تعلیمم داد تا الان به یه شینوبی خطرناک درجه S تبدیل شدم بعد یه بار تو عمرش یه جمله محبت امیز نگفته! (رو میکنه به مادارا) هر چقدرم که سنگ دل باشی بالاخره به اندازه یه پشکل که احساسات داری! خب اخه نمیگی من 20 سال این بچه رو بزرگ کردم بعد یه بار بهش نگفتم پسرم»؟ نمیگی من کمبود محبت میگیرم؟ نمیگی من عقده ای میشم؟ نمیگی یه روزی از پشت سر بهت شمشیر میزنم؟

همه 

مادارا 

اوبیتو 

هیچکس جرعت حرف زدن نمیکنه. حتی خود هاشیراما هم اینجوری با مادارا حرف نزده بود.

مادارا: اوبیتو، من جلو این اسکولا اینجوری گفتم وگرنه من تو رو جای پسرم میبینم. تو هم خیلی به من خدمت کردی ولی فکر کنم اون رمانه که دیشب خوندی تو مغزت تاثیر گذاشته.

همه 

اوبیتو 

مادارا: من نگفتم احساسات ندارم ولی یادم نمیاد تا حالا یه اوچیهایی زیاد از احساساتش حرف زده باشه. کلا خاندان ما اینجوریه منتها تو یکم نخاله در اومدی! حالا میشه بری گم شی و لباس بپوشی؟؟؟ (میره تو اتاقش تا موهاشو خشک کنه و اماده شه)

اوبیتو: به من گفت پسرم!.

.


مادارا و اوبیتو جنگ جهانی پنجم رو راه انداخته بودن چون هر کدوم میخواستن زودتر حموم برن.

مادارا (داد): من هم از تو بزرگترم، هم قویترم، هم خوشتیپ ترم پس من اول میرم حموم!

اوبیتو (داد): فکرشم نکن! تو دو ساعت تو حموم میمونی!

مادارا (داد): کل خاندان اوچیها یه عالمه تو حموم میمونن!

اوبیتو (داد): نه خیرم! من سر نیم ساعت میام بیرون!

مادارا (داد): پس تو از خاندان اوچیها نیستی!

اوبیتو (داد): خفه شوووووو!

هیدان (با ناله): شما رو به خداوند جاشین قسم میدم که ساکت شین.

اوبیتو و مادارا (داد): خفه!

دیدارا (با ناراحتی): من توبی خودمو میخوام.

مادارا: من اول میرم حموم. هیچ بحثی هم درش نیست.

اوبیتو: اگه اینطوریه من تو رو به یه چالش دعوت میکنم. هر کی برد اول میره حموم.

مادارا: قبوله!

ان (یه اه جانسوز میکشه): خواهش میکنم! ما تا حالا 11 بار مخفیگاهمونو عوض کردیم بخاطر اینکه مادارا عصبانی شد و همه چی رو نابود کرد.

پین: درد واقعی یعنی دعوای بین دو اوچیها. دردهای قبلا از این سوسول بازی بود.

مادارا (داد): همتون خفه شین! (رو میکنه به اوبیتو) خب. چالش چیه؟

اوبیتو: سنگ کاغذ قیچی!

مادارا:باشه! (پوزخند میزنه) راستشو بگو، این ایده رو از کاکاشی گرفتی، نه؟

اوبیتو: ساکت شو! حوصلتو ندارم.

اوبیتو و مادارا: سنگ کاغذ قیچی!

مادارا قیچی میاره و اوبیتو سنگ.

اوبیتو: هه هه! ضایع شدی بابابزرگ؟

بعدم حولشو برمیداره و میره تو حموم.

مادارا هنوز تو شوکه و باورش نمیشه که از اوبیتو باخته.

مادارا (زیر لبی): جوجه اوچیهای لعنتییییی!

نیم ساعت بعد

اوبیتو از حموم در میاد و مراقبه که تا میره تو اتاقش کسی قیافشو نبینه. (کلا حساسه بچمون!) یهو زتسو از وسط زمین درمیاد.

اوبیتو: هوی زتسوی احمق! چته؟ چرا از تو زمین درمیای؟ جاسوسی نمیکنی که.

زتسو: فقط اومدم اخطار بدم مادارا میخواد بکشدت.

اوبیتو هه! غلط کرده. حالا واسه چی؟ واسه اینکه ازش بردم؟

زتسو: نه. واسه اینکه

ادامه دارد.

 


دیروز 23 اکتبر (1 ابان) تولد یکی از موسسان وها، رقیب مادارا، تنها کسی که میتونه از موکتون (جوتسوی چوب) استفاده کنه و همون هوکاگه اول خودمون بود. هاشیراما سنجو! (ببخشید دیروز سرم شلوغ بود امروز داستانشو میزارم)

موقعیت: مخفیگاه اکاتسوکی درحالی که ناهار دیزی داشتن و یه پارچ دوغم سرش خوردن و خلاصه الان همه روی کاناپه ها بیحال و حوصله ولو شدن و میخوان بخوابن.

پین (با یه لحن کشیده و خسته): امروز چندمه؟

ان (بازم با خستگی): 23 اکتبره.

مادارا که مثل پلنگ خسته به صورت سر و ته روی نرم ترین و شیک ترین مبل پهن شده بود یهویی با سرعت میناتو از جاش بلند شد.

مادارا (با داد): چیییییییییییییییییییی؟؟؟ امروز 23 اکتبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ان: اره. چه خبرته؟

مادارا (درجه صدا روی 75): لللللللللللللعععععععععععععننننننننننتتتتتتتتتتتتتتیییییییییییییی!!!!!!!!!!

همه مثل برق گرفته ها سیخ وایمیسن.

سورونا (با ترس): مادارا ساما؟ چیزی شده؟

مادارا (درجه صدا روی 100): امروز تولدشهههههههههههههههههههه!

ادامه دارد.

ببخشید باز مغزم قد نداد 


امروز 22 اکتبر (30 مهر) تولد شیکاماروی خودمونه. توی اپاراتم یه رپ به مناسبت تولد این دوست گرامی گذاشتم. تو کانال اپاراتم منو دنبال کنین به نام Ender Girl. کلا همه جا اسمم همینه 

شیکامارو خیلی اروم وارد اتاقش میشه. دور و بر رو نگاه میکنه. کسی نیست. اروم اروم میره سمت کمدش و قفلش رو باز میکنه و از دیدن چیزی که توشه یه جیغ بنفش میکشه!

تماری (با جییییییییغ): تولدت مبارک شیکامارو!

شیکامارو (درحالی که نفسش بند اومده. بنده خدا سکته زد. یکی نیس بگه اخه تو کمد جای قایم شدنه؟): ت. تماری!

تماری (با خوشحالی): سورپرایز شدی نه؟

شیکامارو: اره. اونم چه سورپرایزی!

چوجی و اینو و اسوما و شیکاکو و ناروتو و . از در و دیوار و هرجایی که فکرش رو بکنین مثل لشکر مورچه ها سرازیر میشن تو!

همه: تولدت مبارک!

شیکامارو: ممنونم بچه ها!

برای بار اوله که دلش نمیخواد بگه: چه دردسری!

خلاصه اینکه این شیکاماروی لامصب واسه تولدش کلی کتاب و پک کامل بازی شوجی ساخته شده از چوب درخت بلوط و چوب سرو همراه با بعضی تکنیک های پیشرفته بازی و یه سری خنجر (مثل همونایی که اسوما داشت) گرفت و کیک تولدشم علامت خاندان نارا رو داشت. چند ساعت بعد همه رفتن و فقط شیکامارو تماری موندن.

تماری (با خجالت): شیکامارو؟ راستش. من یه چیز دیگه هم واست داشتم.

شیکامارو: یه چیز دیگه؟

تماری سریع میره جلو و لپ شیکامارو رو بوس میکنه و الفرار!

شیکامارو (با حیرت و خوشحالی): چه دردسری!

و مثل یک شیرازی اصیل پخش میشه رو تختش. (قصد بی احترامی به شیرازی ها رو نداشتما)

پایان

ببخشید کوتاه شد


اعضای اکاتسوکی (به جز مادارا) ساعت 8 شب راه افتادن و تقریبا 8:30 به رستوران سنتی دهکده کلید رسیدن. (همون دهکده ای که هاناره ازش اومده بود)
توبی (با هیجان): وای! توبی اینجا رو دوست داره. اینجا خیلی بزرگه.

دیدارا (با ناراحتی): رستوران سنتی؟ واقعا؟

کاکوزو: شما جوون های امروزی اصلا قدر داشته هاتون رو نمیدونید. زمان من واسه غذا خوردن کشته میدادیم.

هیدان: بله به خاطر اینکه جنابعالی مال یک قرن پیشی! الانم به خاطر این 5 تا قلب زاپاس زنده ای وگرنه تا حالا 6 بار مرده بودی.

پین: اه! باز این دو تا شروع کردن! میشه انقد مثل سگ و گربه به هم نپرید؟ کاکوزو از تو که بزرگ جمعی بعیده.

هیدان میزنه زیر خنده و کاکوزو با عصبانیت به پین نگاه میکنه.

ساسوری: کم کم دارم پشیمون میشم. فکر کنم یکی یکی باید میومدین.

توبی: میشه دعوا نکنید؟ توبی دعوا دوست نداره. توبی پسر خوبیه. توبی خیلی گشنست.

زتسو: توبی از منم گشنه تره! ظهر قد یه بیجو غذا خورده الانم گشنست.

ان: بچه ها بیاین بریم تو. به خدا قسم اگه توی رستوران دعوا کردین با دستمال توالت دارتون میزنم!

همه وارد رستوران میشن و یه میز 12 نفره گوشه سالن پیدا میکنن و میشینن. کیسامه میره و یه صندلی اضافه هم میاره.

ایتاچی: این صندلیو واسه کی اوردی؟ ما 12 نفر بیشتر نیستیم.

ساسوری (تو ذهنش): یعنی من باید به 12 نفر غذا بدم؟ یا بیجوی بیست دم! چه غلطی کردم!

کیسامه: سامه هادا هم هست.

ساسوری: وایسا ببینم، سامه هادا فقط یه شمشیره. تازه غذاش چاکراست!

کیسامه: خب بعضی وقتا دلش هله هوله میخواد.

ساسوری (تو ذهنش): ازت متنفرم کیسامه.

ساسوری: خب منو جلوتونه دیگه. سفارش بدید.

ساسوکه میخواد منو رو برداره که ان بهش چشم غره میره.

ان (به همه چشم غره میره): اول خانما.

ان و سورونا بعد از گذشت حدودا یک قرن و 5 ماه بالاخره غذاشونو انتخاب میکنن و منو رو میدن دست اون گشنه های بدبخت! بقیه هم غذاشونو انتخاب میکنن و اخر دست میدن به توبی.

توبی: توبی چی انتخاب کنه؟

ساسوری: هرچی ارزون تره.

توبی (با خوشحالی): توبی انتخاب کرد! توبی یه رامن XL باگوشت اضافه و فلفل تند و هویج میخواد!

ساسوری: توبی! این رامن اندازه کل هیکل توئه!

توبی: نگران توبی نباش. توبی انقد گشنست که میتونه یه رامن XXXL هم بخوره!

دیدارا: بهتره قبل از اینکه دسر هم سفارش بده بری حساب کنی.

ساسوری با یه قیافه اویزون میره حساب میکنه و رسید رو میگیره و میاد. یه نگاهی به رسید میکنه.

ساسوری: دیدارا؟

دیدارا: هممم؟

ساسوری: میشه بپرسم چرا تو 3 تا غذا سفارش دادی؟

دیدارا: چون من 3 تا دهن دارم.

ساسوری: دیدارای ###.

توبی: نه سنپای! شما اشتباه میکنین. شما 4 تا دهن دارین!!! (یکی دهن خودش، دو تا کف دستاش، یکی هم رو سینش)

ساسوری: توبی میشه خواهشا دهنتو ببندی؟

دیدارا: نگران نباش. اون یکی دهنمو.

سورونا (با خنده): اون یکی دهنشو دوخته! اما اگه بخواد خودشو منفجر کنه بازش میکنه. (یه نگاه شیطانی به دیدارا میندازه) البته فقط دیدارا نیست که همچین تکنیک مخفی قوی و عجیبی داره.

همه میزنن زیر خنده. دیدارا اب دهنشو قورت میده.

هیدان: معلوم نیست چه نقشه هایی واست کشیده.

زتسو: وقتی مرد جنازشو بدین من بخورم!

سورونا (با یه لبخند شیطانی): اگه چیزی از جنازش باقی موند حتما!

توبی (با کنجکاوی): دیدارا سنپایییییییییی! اگه با اون دهن های کف دستاتون غذا بخورین بعد غذای انفجاری درست میشه؟

سورونا: سوال جالبی کرد.

دیدارا: تا حالا امتحان نکردم ولی حالا که غذا مفته امتحان میکنم.

ساسوری: من از تو عروسک میسازم.

ان (با عصبانیت): ببخشید مگه وقتی من غذا درست میکنم ازتون پول میگیرم؟

هیدان: اگه اینجوری بود که کاکوزو از گرسنگی میمرد!

دیدارا: پول نمیگیری ولی به اندازه 100 دلار ازمون کار میکشی.

همه میزنن زیر خنده.

پین (با خنده): راست گفتی. (چشمش به قیافه ان میخوره) .دیدارا خجالت بکش! ان این همه واسمون زحمت میکشه بعد تو اینو بهش میگی؟ (البته هنوز نمیتونه خندشو کنترل کنه)

بعد از نیم ساعت

گارسون غذا رو اورده و همه میخوان شروع کنن.

همه: ایتاداکیماس!

توبی: اخ جون! غذا!

ناگهان سکوتی وهم انگیز و سرد همه جا را فرا میگیرد. سکوتی که در ان پر از تاریکی است. سکوتی که در ان پر از مغز هاییست که دارند به این فکر میکنند: یعنی الان توبی ماسکشو درمیاره؟.

همه به جز زتسو که قیافه توبی رو دیده سکوت کردن و غذا نمیخورن و به توبی زل زدن. حتی توبی هم متوجه این حرکت ناگهانی شده.

توبی: چی شده؟ توبی گیج شده؟ چرا شماها غذا نمیخورین؟؟؟

همه یهویی با هم شروع میکنن به حرف زدن:

دیدارا: نه امکان نداره! اول شما بفرمایید.

اوروچیمارو: هرچی باشه نخود جمعمون شمایید.

ان: اول کوچیکترا.

ساسوری: توبی ساما! غذا سرد شد. شروع کنین لطفا.

هیدان: به نام جاشین بزرگ شروع کن.

یهو توبی میفهمه جریان چیه!

توبی: شماها میخواین زیر ماسک توبی رو ببینین؟

همه: ما؟ نه! اصلا!

توبی: اگه شما بخواین زیر ماسک توبی رو ببینین، توبی جیغ میزنه!

پین: ولی ما نمیخوایم زیر ماسک تو رو ببینیم. مگه نه بچه ها؟

همه: راست میگه!

توبی (با خوشحالی): باشه! پس توبی شروع میکنه.

هیچکس چشم از توبی برنمیداره. توبی دستشو به ماسکش نزدیک تر میکنه.

زتسو (تو ذهنش): حالا قیافش همچین پخی نیست! فکر میکنن کیه؟ تازه نصف صورتشم به فنا رفته.

دست توبی به ماسکش برخورد میکنه. نفس ها بند میاد. قلب ها با تمام توان شروع به تپیدن میکنن. و ناگهان صدای توبی عوض میشه:

توبی (درواقع الان شده اوبیتو): اگه یک درصد فکر کردین من ماسکمو جلوی شماها درمیارم، کور خوندین!

همه (با ناله): چییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اوبیتو: هرکسی لایق دیدن قیافه من نیست.

پین (با حسادت): چطور زتسو و مادارا لایق بودن؟

اوبیتو: شما الدنگ ها خودتونو با مادارا اوچیها، برترین شینوبی تاریخ، مقایسه میکنین؟

زتسو (با خنده موذیانه): تنها کسایی که صورت واقعیشو دیدن من و مادارا نبودیم.

اوبیتو: اره در گذشته همه منو دیدن.

زتسو (با یه لبخند موذیانه تر): قبلا رو نمیگم. همین چند وقته. اون موقع که.

دوزاری اوبیتو میوفته و به طور کامل رنگ البالو میشه: زتسو خفه شو!

ان: کی غیر از تو و مادارا قیافشو دیده؟

اوبیتو: زتسو به خدا اگه بگی.

زتسو به اوبیتو امان نمیده: کاتانا!

و میزنه زیر خنده.

همه: چیییییییییییی؟ کاتانا؟

اوبیتو: بیا! حالا در موردم فکر بد میکنن.

دیدارا: راست بگو. چی باعث شد اون صورتتو ببینه؟

ساسوکه: ما به کسی نمیگیم.

اوبیتو (با داد): خفه!

و غذاشو برمیداره و میره سر دورترین میز تک نفره میشینه.

ادامه دارد.


کاکاشی کادوی کاتانا رو باز میکنه و از دیدن کادو دهنش باز میمونه (دوباره خودتون بفهمید چطوری فهمیدم دهنش از زیر ماسک باز مونده)

کاکاشی: کاتانا. این.

اوبیتو: فوق العادست! منم میخوام.

ساسوکه: امکان نداره! خیلی قشنگه!.

توی جعبه کادو، یه شمشیر با دسته نقره ایه که دستش به شکل سر ماره و خیلیم تیزه. (و در عین حال ظریف و خوشگل)

کاتانا: این یه نمونه اولیه از شمشیر خودمه. (کاتانا یه شمشیر با دسته طلایی داره به شکل سر اژدها و تهش شبیه شمشیر جلادیه یعنی یه برامدگی تیزم داره. بعدا با این شمشیر خیلی کار داریم.) تازه میتونی توش چاکرا ذخیره کنی.

کاکاشی: وای! این باور نکردنیه! ممنونم کاتانا.

کاتانا: خواهش میکنم.

اوبیتو (به ساعت نگاه میکنه): ای وای! ساعت یازدهه! زودباش ساسوکه باید برگردیم مخفیگاه.

ساکورا (با ناله): نههههههه! ساسوکه رو ول کن. ساسوکه اینجا میمونه.

اوبیتو: تصمیم با خودشه. مگه نه ساسوکه؟ دلت واسه ساکورا تنگ شده؟ میخوای امشبو پیشش بمونی؟

ساسوکه (قرمز میشه): خفه شو.

کاتانا: حالا میشه بیشتر بمونی اوبیتو؟ حالا یه شب داری مثل ادم رفتار میکنی.

اوبیتو: هوووی!

ساسوکه: ما واقعا باید بریم. مادارا نمیزاره تا دیر وقت بیرون بمونیم. شاید یه روز دیگه اومدیم بهتون سر زدیم.

ناروتو: واقعا؟!

اوبیتو (با یه خنده شیطانی غلیظ): البته برای نابودی وها!

کاتانا: شتر در خواب بیند پنبه دانه. (دیگه نمیدونم ضرب المثل ایرانی از کجاش دراورد!)

اوبیتو و ساسوکه: تا بعد.

و مثل زتسو تو زمین فرو میرن.

کاکاشی (تو ذهنش): یه روز دوباره همدیگه رو میبینم اوبیتو. البته به به عنوان دو تا دوست.

خب (تولد کاکاشی هاتاکه) تموم شد. اخیش. راحت شدم. خیلی به مخم فشار اوردم.


کاتانا کیبا رو دم در گذاشته بود تا به محض اومدن کاکاشی خبرشون کنه. بقیه هم مشغول تزئین خونه بودن.

بعد از حدود نیم ساعت

کیبا (داد میزنه): کاکاشی سنسه داره میااااااااااااد!

کاتانا: زود باشید چراغا رو خاموش کنید و هرجا میتونین قایم بشین.

ساکورا چراغا رو خاموش میکنه و میره پشت مبل کنار ساسوکه قایم میشه. ناروتو هم پشت در قایم میشه. لی هم میره تو کابینت! کلا همه در اولین جای در دسترس قایم میشن.

کاکاشی در رو باز میکنه و میاد تو.

کاکاشی: چراغا چرا خاموشه؟ چرا اینجا به طور عجیبی ساکته؟ چرا حس میکنم تنها نیستم؟

کاتانا (تو ذهنش): میشه فقط چراغا رو روشن کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کاکاشی چراغا رو روشن میکنه و.

همه: کاکاشی تولدت مبارک!

کاکاشی (با تعجب): بچه ها! شما یادتون بود؟؟؟

کاتانا: مگه میشه تولد قهرمان شارینگان رو یادمون بره؟

ساسوکه: هوووووی!

اوبیتو: پس من اینجا بوقم؟

کاکاشی (با مقدار زیادی تعجب): ساسوکه؟. اوبیتو؟.

اوبیتو: زیاد خودتو خوشحال نکن. فقط امروز رو واسه تولدت اینجاییم.

کاکاشی لبخند میزنه. (ولی چون ماسک داره معلوم نیست. اما خب بقیه بالاخره یجوری میفهمن لبخند زد. اصن به من چه؟ شما فقط بدونید که لبخند زد!)

کاکاشی: بچه ها! شما.

بعد از خوردن کیک تولد و کلی عکس و تبریک و کادو و غیره و غیره بالاخره کاکاشی میخواد اخرین کادو که کادوی کاتانا هست رو باز کنه.

ادامه در قسمت بعدی :) هرچیم بگید خودتونید! :))


امروز 24 شهریور (15 سپتامبر) تولد عشق منه، کاکاشی هاتاکه! اینم داستان من به مناسبت تولدش:

کاتانا: شما چی خریدین؟

ناروتو: ها؟

کاتانا (با ازردگی): چرا انقد خنگی ناروتو؟ امروز تولد کاکاشیه.

ناروتو: اها! من مجموعه کامل کتاب های جیرایا رو خریدم.

کاتانا (زیرلبی): هیچ وقت درک نکردم از چی این کتاب ها خوشش میاد.

ناروتو: کتاب های جیرایا ساما حرف نداره!

کاتانا: وایسا ببینم، مگه تو هم اون کتاب ها رو خوندی؟

ناروتو: اه. من. راستش.

ساکورا با شوق و ذوق از در میاد تو. (همه تو خونه کاکاشی جمع شدن. منظورم از همه کل شینوبی های زنده در کل وهاست. البته گارا و تماری و کانکورو هم هستن. خب چیه؟ کاکاشی ارزش این همه رو داره. مگه نه؟)

ساکورا: سلام به همگی!

ناروتو: سلام ساکورا چان. تو واسه کاکاشی سنسه چی خریدی؟

ساکورا: منم کتاب خریدم. از همون دسته کتاب هایی که کاکاشی سنسه میخونه.

گای با انرژی جوانی مثل بروسلی وارد میشود!

گای: سلاااااااااام!

لی: گای سنسه! شما برای کاکاشی سنسه چی خریدین؟

گای: من برای رقیب ابدی خودم یه وزنه 100 کیلویی خریدم!

قیافه همه 

قیافه لی 

لی (با هیجان): عالیه گای سنسه! منم یه وزنه خریدم اما فقط 80 کیلو. ای کاش میتونستم 100 کیلویی بگیرم.

کاتانا: و یه سوال داشتم، به نظرتون کاکاشی سان میتونه یه وزنه 100 کیلویی رو بلند کنه؟

گای: اگه رقیب ابدی منه مطمئنا میتونه!

ساکورا: کاتانا خودت چی خریدی؟

کاتانا یه جعبه خیلی بزرگ ابی رنگ رو میاره و درش رو باز میکنه.

ناروتو: وای! این.

ساکورا: فوق العادست!

چوجی: منم میخوام!

توی جعبه یه کیک شکلاتی خیلی بزرگه که روش با خامه قرمز شکل مانگکیو شارینگان کاکاشی کشیده شده و زیرش هم با خامه ابی نوشته: کاکاشی تولدت مبارک!

کاتانا (با خوشحالی): خودم درستش کردم! و فقط همین نیست. من.

یهویی یکی در رو با لگد باز میکنه و میاد تو!

ساکورا: تو.

ناروتو: ساسوکهههههههههههههههههههه!

اوبیتو (توبی نه، اوبیتو. منظورم اینه که ماسکشو دراورده) پشت سر ساسوکه میاد تو.

ناروتو (با داد): ساسوکههههههههههه! من بالاخره تو رو برمیگردونم!!!!!!

شیکامارو: ناروتوی کودن! اون الان خودش برگشته.

شینو: اون نباید برمیگشت، به خاطر اینکه.

ساکورا و ناروتو (با داد): خفه شو شینووووووووووووو!

کاتانا: من فکر کردم تو عضو اکاتسوکی شدی.

ساسوکه: عضو اکاتسوکی که هستم ولی نمیتونم برای تولد سنسه ام نیام که.

اوبیتو: احساس میکنم عضوی از قبیله ابورامه شدم. (اخه هیچ کس بهش توجه نکرد)

اخمای شینو میره تو هم.

ناناته (با عصبانیت): هوووووی! به قبیله ابورامه احترام بزار!

ناروتو: این کیه؟

کاتانا محکم میزنه به پیشونیش.

کاتانا: خنگ خدا! این همون توبیه!

ناروتو و کلا همه یه چند ثانیه هنگ میکنن. اوبیتو با یه قیافه جدی و باابهت بهشون نگاه میکنه که به ابهت مادارا میگه زکی!

ناروتو: یا رامن خانواده! این همون توبی دلقکست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اوبیتو: میخوای اون روی دیگمم بهت نشون بدم؟

ناروتو: نه غلط کردم!

کاتانا: الان من یه سوال داشتم، تو اومدی جشن تولد رو خراب کنی یا اومدی شرکت کنی؟

اوبیتو: با عرض معذرت گزینه دوم. (یه اه غلیظ میکشه) درسته که کاکاشی یه احمق به تمام معناست ولی بازم دوستم بوده. من دوستام رو رها نمیکنم. حداقل نه تو روز تولدشون.

کاتانا: خب خوبه. مطمئنم از دیدن دوست قدیمیش خوشحال میشه.

ادامه دارد.

میدونم امروز روز تولدشه ولی خب فقط تا اینجا مخم کشید! چند قسمتیش کردم که بعدا هم بتونم ادامه بدم. فردا هم امتحان ریاضی دارم فاتحم خوندست. دعا کنید برام


اشک هاش روی گونه هاش جاری بودن. با دستای لرزون متن نامه رو می نوشت. این تصمیمی بود که خودش گرفته بود. چند قطره اشک از روی گونش پایین افتاد و روی نامه چکید. چشماشو بست و دندوناشو به هم فشار داد. از دیشب که فهمیده بود یه حرومزادست آروم و قرار نداشت. انقدر غرق افکارش بود که نفهمید شینو وارد اتاق شد. شینو: ناناته باید بریم. ناناته هول شد ولی روش رو بر نگردوند تا شینو اشکاشو نبینه. ناناته (با استرس): باشه الان میام.
دهکده قفل شینو، ناناته، کیبا و آکامارو با لباس های مبدل توی دهکده قفل بودن و دنبال قاتل می گشتن. قاتلی به نام کِنی. کسی اونجا شینو و کیبا رو نمی شناخت ولی همه ناناته رو می شناختن حتی با لباس مبدل. افراد دهکده می دونستن ناناته واسه جاسوسی به وها رفته واسه همین سعی می کردن ضایع رفتار نکنن ولی نگاه های سنگینشون روی ناناته شینو رو به شک انداخت. شینو: اینا تو رو می شناسن؟ ناناته (دستپاچه میشه): نه! البته که نه! چرا همچین سوالی می پرسی؟ شینو: به خاطر اینکه یه
وها زیر درخت موریانه زده قدیمی نشسته بود. زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود. سرش روی زانوهاش بود و موهای سیاه دو گوشیش آویزون بود. گیج شده بود. نمی دونست باید چی کار کنه. اون درواقع یه جاسوس از دهکده مخفی قفل بود که با مظلوم نمایی به وها نفوذ کرده بود. از اول هدفش جاسوسی بود. باید اطلاعات هوکاگه رو می ید و به رییس دهکده قفل تحویل می داد. از اول عمرش، از وقتی به یاد داشت همش در حال جاسوسی تو دهکده های مختلف بود.
مقر آکاتسوکی نیم ساعت از برگشتن اوبیتو و تاکارا به مخفیگاه میگذره. تو این نیم ساعت تاکارا همه چیزو واسه بقیه تعریف کرده. تاکارا: حالا چی کار کنم؟ مجبورم از اکاتسوکی برم. ان: کی گفته مجبوری بری؟ ما باهاش می جنگیم. تاکارا: نه ان. نمی خوام به خاطر من خودتونو به خطر بندازین. سورونا: ما آکاتسوکی هستیم! شینوبی های خطرناک درجه اِس! تاکارا: مشکل اینه که اونم یه شینوبی درجه اِسه. حتی میتونم بگم قویترین اوچیهاست!.
گذشته تاکارا تاکارا اوچیهای 12 ساله تو اتاقش بود و گوش هاشو گرفته بود ولی این باعث نمیشد که صدای داد و فریاد های پدرش رو نشنوه. پدرش بیشتر اوقات زیاد ساکی می خورد و مست می کرد و وقتی هم که مست می کرد تاکارا و مادرش رو به باد کتک می گرفت، البته وقتی که مست هم نبود فرق چندانی نمی کرد. پدرش زاجیرو اوچیها یکی از کله گنده های قبیله بود و مادرش هم ساچی اوچیها دختر یکی دیگه از کله گنده های قبیله بود. خانواده پدر و مادرش همیشه با هم جنگ های داخلی داشتن و بزرگان
تاکارا و اوبیتو با هم تو یه ماموریت بودن. داخل دهکده آبشار نفوذ کرده بودن. ماموریتشون پیدا کردن یه طومار مخفی ممنوعه بود که با موفقیت تموم شده بود. می خواستن از دهکده بزنن بیرون ولی قبلش تصمیم گرفتن یکم دانگو بخورن. داخل مغازه دانگو فروشی تاکارا: عضو آکاتسوکی بودنم چقدر دردسر داره. اوبیتو: هوی تاکارا! صداتو بیار پایین! می خوای همه رو خبردار کنی؟ تاکارا (بی حوصله): خیله خب بابا! گارسون (میاد دانگو رو میزاره رو میز): دانگوتون آمادست.
هشدار: این قسمت حاوی صحنه هایی می باشد که کاملا واسه همه مناسبه پس خودتونو اذیت نکنین برین بخونین سورونا زیر تک درخت سرو محوطه جنگلی نشسته بود. افتاب وسط اسمون بود و هیچ ابری دیده نمیشد. هوا خوب بود، پرنده ها آواز میخوندن، ولی سورونا به جای لذت بردن از این زیبایی ها فقط داشت آروم گریه می کرد. تازه خبر مرگ دوست صمیمیش بهش رسیده بود. بهترین دوستش، سارا، حالا دیگه پیشش نبود. دیگه هیچ وقت نمی تونست ببینتش، باهاش به چیزهای مسخره بخنده، با هم غیبت کنن، تمرین کنن
درحالی که اوبیتو و مادارا و تاکارا موندن چه خاکی تو سرشون بریزن همه بچه ها میزنن زیر گریه. مادارا: یه کاری کنین خفه بشن! از صدای بچه متنفرم. تاکارا: مادارا ساما مگه ما پرستار بچه ایم؟ هیچ کدوممون تو بچه داری سابقه نداریم. مادارا: اوبیتو یه کاری کن. اوبیتو: کاموی! همه بچه ها میرن به یه بعد دیگه.
مکان: مخفیگاه آکاتسوکی ساعت: 4 بعد از ظهر اوبیتو: حوصلم سر رفتهههههه هوا هم که رو سگ درجه سانتی گرادههههه مادارا بیا منو ببر تو سوکیومیییییییی! مادارا: خفه! یکی باید منو ببره تو سوکیومی. زتسو: بیاید پروژه سوکیومی ابدی رو زودتر کامل کنیم. پین: موافقم. هیدان: بچه ها نظرتون چیه یه بازی بکنیم؟ کاکوزو: چند سالته هیدان؟ هیدان: مطمئنا مثل تو 100 سالم نیست. کاکوزو:

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها